کتاب پوچی همراه من است - لئونارد کوهن
به گزارش باشگاه فوتبال بارسلونا، پوچی همراه من است خاطرات و نوشته های ترانه سرا و آهنگساز کانادایی، لئونارد کوهن است که با ترجمه مشترک فرزام کریمی و سوریا جمالی منتشر شده است. این کتاب دو فصل دارد که در انتهای آن مجموعه ای از عکس های کوهن هم منتشر شده است. در کتاب پوچی همراه من است، لئونارد کوهن رازو نیازهایش با خدا و نظریاتش درباره عشق، شهرت، موسیقی، پایکوبی و ناملایمات زندگی را آورده است.نثر او منحصربه فرد و زبانش پیچیده است.
کتاب پوچی همراه من است
نویسنده: لئونارد کوهن
مترجمان: فرزام کریمی - سوریا جمالی
انتشارات سیب سرخ
پدرش تاجر پوشاک بود، اما عمرش درازای آن چنانی نداشت و وسعت آغوشش را در ده سالگی لئونارد از او گرفت و جهان را بدرود گفت. به زعم خیلی از منتقدان این انتهای زود برای لئونارد کوهن به شمار می رفت: او و خواهرش استر که در آن موقع پنج ساله بود، در بهت رفتن پدرشان به دنبال آخرین نگاه بر چهره پدر از دست رفته شان بودند. با این حال، لئونارد سعی می کرد درد و رنج ناشی از نبود پدر را با دریافت تولدهای کوچک و جشن های کوچک برای خواهرش کمتر کند تا بتوانند سبک بالانه تر به زیستن شان ادامه دهند. او حالا مرد خانه ای شده بود که باید این نبود را تا به خاتمه پر می کرد. لیل لیبویتز در کتابی به نام جشن شکرگزاری شکسته که در خصوص زندگی و آثار موسیقایی لئونارد کوهن است در قسمتی از پیش گفتار کتاب از زبان لئونارد کوهن زندگی اش را روایت می نماید. کوهن این گونه زندگی اش را به تصویر کشید:
من در 21 سپتامبر 1934 زاده شدم. نامم لئونارد و فامیلیم کوهن است. شماره پاسپورتم 5-176560، و چشمانم فندقی رنگ است. او شاعری بود که آخرین مجموعه اشعارش گل هایی برای هیتلر کاندیدای جایزه نویسندگان جوان شد؛ حتی مجموعه های اشعار قبلی او هم جوایز مختلفی را از آن خود نموده بودند. شاید بپرسید که چرا جوان؟ این یکی از همان رموز نوشته های کوهن بود: شخصیتی خاکستری در قفسی با میله های سیاه رنگ که او را محصور به ماندن می کرد اما پرنده سفید این قفس حصار را نمی فهمید. او مملو از شوق آزادی و رهایی و پریدن بود. او لئونارد بود، پرنده ای سفید که تمام وجودش، آزادانه پرواز کردن در آسمان آبی بود. زندگی محبسی تنگ بود اما او حس رهایی و تعلق خاطر نداشتن را در خود می دید و به زمانه اش توجهی نمی کرد. او برده زمانه نبود؛ این زمانه بود که می بایست با او راه می آمد؛ چرا که آن طور میزیست که از آن لذت می برد نه آن طور که دیگران می خواستند. او همواره به گزیده کاری علاقه داشت و انتشار بیش از حد را نمی پسندید و شاید همین امریکی از علل ماندگاری آثارش بوده باشد. او حرف هایش را به تعبیر خودش در آهنگ هایش می زد. او به دنبال سرنخ در زندگی دیگران نیست؛ بلکه سرنخ های او تنها به ترانه هایش منتهی می گردد، ترانه هایی که زاویه دید او را به جهان پیرامونش به تصویر می کشد، جهانی که زیر سایه سیاست کثیف و گزاره های تحمیلی مانند دین، هر روز بیشتر و بیشتر رو به تباهی می رود و هنوز شاعری هست که به قدرت کلمات باور دارد. و چه زیباست که نخواهی از شاعری پالانی برای ارائه تصاویری دروغ بدوزی همان گونه که در این برزخ شاعران دروغگویان مشهوری هستند.
قصد او تغییر چهره ادبیات کانادا بود و به همین منظور بی سروصدا به کارش ادامه داد تا یگانه و بی همتا گردد. در اوایل دهه 1970 میلادی پیش از آن که دست به احیای موسیقایی بزند و کلامش را با موسیقی آن چنان بیامیزد که آدمی را حیران خود کند. در نشویل زندگی می کرد و پس از آن که به سر زبان ها افتاد و نامش بی همتا شد؛ مکان زندگی اش را تغییر داد. لئونارد کوهن موزیسین می گردد و با این اتفاق اشعارش بیشتر و بیشتر به چشم می آیند. در خصوص موسیقی اش بسیاری از منتقدان گفته اند که کوهن را باید پزشکی برای بیماران دهه نود دانست؛ چرا که هر آن کسی که در دهه نود بیمار بود، اولین گزینه اش برای درمان دکتر لئونارد کوهن بود. راک او ترکیبی از بلوغ یافتگی و آرامش بعد از طوفان است. گاه نواهای ارکسترال، گاه ترکیب هاوس با راک و گاه حتی نواهای شرقی با موسیقی اش معجون خوش ساختی از پاپ - راک و بلوز را برای مخاطب رقم می زند که به سختی می تواند از آن دست بکشد. او برخلاف پل مک کارتنی که در هفتاد سالگی هنوز تب و تاب جوانی سی ساله را دارد و نمی خواهد طبیعت سنش را بپذیرد، بی هیاهو در میان صحنه می ایستد و میکروفون را به دستانش می گیرد و با آن صدای منحصربه فردش که آرامش ناشی از اندوهی عمیق است بخواند. به زعم خودش که همواره می گفت:
این تارهای صوتی که صدای خاص شان حاصل سیگار و دود است، به درد آواز نمی خورند. من همواره میدانستم خواننده خوش صدایی نیستم، ولی به قول یک دوست اگر می خواهیم صدای آواز بشنویم، باید برویم به اپرای متروپولیتن. اما او چگونه به موسیقی کشانده شد؟ همه چیز از عشق شروع می گردد و در عشق هم انتها می یابد، حتی همین مرگ. می پرسید چگونه؟ عشق به زیستن لذت آمیز حس بودن را دو چندان می نماید و این دو چندانی در شراکت میان دو آغوش تقسیم می گردد و با مرگ عشق، عشق به رهایی شروع می گردد و در مرگیدن به انتها خود می رسد. لئونارد هم با عشق شروع کرد. در 13 سالگی برای به دست آوردن دل دخترکی جوان گیتار به دست گرفت، اما یکی دو سال بعد به خواندن ترانه هایش در کافه های محلی پرداخت. او از راهش پا پس نکشید و علاقه اش به ادبیات هم مزید بر علت شد تا برای رسیدن به آرزویش که تغییر در ادبیات کانادا بود، راهش را ادامه دهد. او در رشته زبان انگلیسی از دانشگاه مک گیل فارغ التحصیل شد و نوشتن را ادامه داد تا این که در سال 1955 یعنی در 21 سالگی به خاطر نوشته های خلاقانه اش جایزه ادبی مک ناتون را از آن خود کرد. اولین کتاب اشعار کوهن با نام بیا اساطیر را مقایسه کنیم در سال 1956 منتشر شد و پیروزیت بسیاری در بین منتقدان کسب کرد. این پیروزیت با دو کتاب دیگر دنبال شد و به گفته خودش، انتشار دو کتاب بعدی او در کنار ارثیه خانوادگی، امکانات مالی کافی برای یک زندگی راحت را در اختیارش قرار داد. دو رمان او به نام های بازی محبوب و پاکباختگان زیبا شهرت او را در اواسط دهه 60 تضمین کرد. در این زمان حتی اشعاری که کوهن از سنین نوجوانی سروده بود، هم توجه عده بسیاری را به خود جلب کرد.
او در خصوص ورود حرفه ای اش به جهانی موسیقی این چنین می گوید:
وقتی برای اولین بار پا به نیویورک گذاشتم، چیز زیادی در خصوص موسیقی راک نمی دانستم. راهی نشویل بودم. شهری که چیزهای بسیاری درباره اش می دانستم. چرا که در کانادا با موسیقی کانتری و وسترن آشنا شده بودم. در آن دوران به دنبال ساختن چند قطعه در نشویل بودم که بیشتر برایم جنبه مالی داشت. چندین کتاب چاپ نموده بودم که فروش نداشتند. در نیویورک با آوازهای فولک آشنا شدم. سال 1966 بود. با مری مارتین که اهل تورنتو بود و مرا به عنوان نویسنده می شناخت، آشنا شدم. او مرا با جودی کالینز آشنا کرد. وقتی پای تلفن قطعه سوزان را برای جودی اجرا کردم، بلافاصله شیفته اش شد و گفت آن را اجرا و ضبط خواهد نمود. بعد با جان هموند، مدیر کمپانی ریکوردر کلمبیا که در زمینه ضبط و عرضه آثار موسیقی آدم مهمی بود، آشنا شدم. او با باب دیلن قرارداد مهمی امضا نموده بود و بعدها اسپرینگستین را کشف کرد.
جودی کالینز که یکی از استعدادهای درخشان موسیقی فولک در دهه 60 به شمار می رفت، شعر سوزان کوهن را اجرا کرد که یکی از محبوب ترین ترانه های او شد، و نه تنها یکی از محبوب ترین ترانه ها در پخش رادیویی شد، بلکه تا امروز یکی از پرطرفدارترین آثار کالینز به شمار می آید. به این ترتیب کالینز، کوهن را تشویق کرد تا در کار موسیقی فولک به او بپیوندد.
کوهن علاوه بر موسیقی خاص و منحصر به فرد و صدای یکنواخت، به انتخاب رنگ تیره لباسهایش و ترانه های غمگین با تم عاشقانه و عمیق مذهبی شهرت دارد. او همواره در خلال صحبت هایش می گفت که در نزدیکی خانه اش در مونترال، کلیسایی است که به خاطر حس مقدس و خاص اطرافش او را همواره جلب نموده و او ساعت های زیادی را در آن کلیسا گذرانده است.
اولین حضور کوهن در صحنه موسیقی، فستیوال موسیقی فولک نیوپورت در تابستان 1967 بود. این حضور با دو کنسرت بسیار پیروز در نیویورک و یک حضور برای اجرای اشعارش، در برنامه دوربین 3 تلویزیون سی. بی. اس دنبال شد. او تا سی و سه سالگی به صحنه موسیقی نیامده بود و اولین اجراهایش را در این سنین شروع کرد و به سرعت به عنوان یکی از ستاره های راک اند رول خود را به جامعه موسیقی کانادا و آمریکا شناساند. نخستین آلبوم های او در سالهای 1968 تا 1971 به بازار آمد و به نوعی از جمله قوی ترین آثار او به شمار می رفتند. موسیقی ملایم و فضای یأس آلود و عاشقانه از ویژگی های آثار کوهن به شمار می رود از جمله معروف ترین کارهای او ترانه هاله لویا و تا آخر عشق با من بپایکوبی بود که به نوعی شهرتی جهانی برای او به ارمغان آوردند. او همواره تعلق خاطری نسبت به مونترال داشت و مونترال عزیز و غریبش را در یکی از مصاحبه هایش این گونه توصیف کرد:
دورانی بود که تصور می کردم مونترال شهر مقدسی است و نیازی هم به ترک آن احساس نمی کردم. در مونترال به هر تجربه ای دست می زدم. کانادایی ها همواره به دنبال هویت خود می گردند. همسایه امپراتوری عظیمی به نام ایالات متحده هستیم، لیکن نمی خواهیم آمریکایی باشیم. آمریکایی ها ما را از خودشان می دانند ولی تصور نمی کنم کانادایی ها خیلی جدی بخواهند روزی آمریکایی شوند. می توانم بگویم با نوعی پارانویا روزگار را سپری می کنیم. خانه ای در مونترال دارم. مونترال شهری فرانسوی در ایالت کبک است. روزگاری را در این شهر میان اقلیت انگلیسی زبان سپری کردم. می خواهم بگویم در شخصیت کانادایی ام دشواری های ویژه کانادایی ها را در می یابید. این که اقلیت هستی یا بیشتریت؟ نظام اداره کشور هم ایالتی است که چنین پرسشی را پررنگ می سازد. به مفهومی در شهر خودم مثل یک خارجی زندگی نموده ام. به خصوص آن که به زبان فرانسوی هم حرف نمیزنم؛ یعنی می توانم حرف بزنم ولی آن را زبان خودم نمیدانم. از سوی دیگر چون در بخش فرانسوی کانادا به سر می برم، از نویسندگان تورنتو و ونکوور هم دور افتاده ام. همواره دیوارهایی دور خود یافته ام که به درستی نمی دانم از من محافظت می نمایند یا مرا زندانی نموده اند. تا مدت ها تصور نمی کردم کسی مرا در مونترال به عنوان نویسنده یا خواننده بشناسد. خانه کوچک دو سه اتاقه ای در مونترال دارم که وسط شهر قرار گرفته است، جایی نزدیک محله مهاجران پرتغالی و یونانی. انگلیسیهای مونترال در غرب و فرانسوی ها در شرق شهر به سر می برند. یک سال را در دانشکده حقوق سپری کردم. در بیست و یکی دو سالگی به گیاه خواری روی آوردم و سپس یوگا. اما در بیست و پنج سالگی ام بود که جایزه دوهزار دلاری سفر به اروپا را برای یکی از کتاب های شعرم به دست آوردم و همین مقدمه سفرهای طولانی ام شد.
گرچه او مدتی را هم در لندن زیست و سپس پا به یونان گذاشت و دوباره عاشق شد اما ابتدا عاشق خورشید شد. وقتی در لندن همواره بارانی زیست کنی و بعد پایت به یونان باز گردد، دچار همین حس و احوال می شوی، همان گونه که خود او نیز می گوید:
نمی دانستم خورشید چیست. عاشق خورشید شدم و سپس عاشق دختری موطلایی و بعد عاشق خانه ای با دیوارهای سپید. در جزیره هیدرا (جزیره ای در یونان) شروع به نوشتن کردم. دیری نپایید که وارد آتن شدم، از آکروپلیس ملاقات کردم. به بندر پیرئوس رفتم، کشتی گرفتم و در جزیره هیدرا پیاده شدم، در سرزمین مردمی که رستینای خنک می نوشیدند و در کافه های ساحلی ماهی سرخ شده می خوردند. به درختان کاج و صنوبر و خانه های سفیدی که روی تپه بنا شده بودند، نگاه کردم. یک جور خاصیت اسطوره ای و بدوی هیدرا را با خود همراه داشت. عبور و مرور ماشین ها ممنوع بود. الاغ ها آب را از پله های طویل به خانه ها می رساندند. بالاخره توانستم به لطف ارثی که مادرعظیمم برایم گذاشته بود، خانه سفیدی به مبلغ 1500 دلار بخرم. رمان های بازی محبوب و بازندگان زیبا و مجموعه شعر گل هایی برای هیتلر را آن جا نوشتم. هنوز هم آن خانه را در یونان دارم، البته اروپایی ها آن را ویلا می خوانند. خانه کوچکی روی تپه ای که بسیار دوستش دارم. جای فوق العاده ای برای کار کردن است. روزگاری روی تراس آن می نشستم و گیتار می نواختم و صدایم را با دستگاهی که با باتری کار می کرد، ضبط می کردم. آن هم در خانه ای که تا مدتها برق و آب نداشت. یونانی ها با ما به عنوان کانادایی / آمریکایی برخورد منفی نداشتند. با وجود این که به اولین موج ورود خارجیها به یونان تعلق داشتم، تعداد ما در آن دوران پنج شش نفر بود.
او علاقه فراوانی به فرهنگ اسپانیا و گارسیا لورکا نیز داشت چنان که همواره از استقبال اسپانیایی ها از آثارش شگفت زده بود و حتی به گفته خودش این علاقه به حدی بوده که بخشی از آثار موسیقایی اش را به گارسیا لورکا تقدیم کرد و نام دخترش را هم به احترام این نویسنده عظیم لورکا نامید. او از روابط خود با زنان مختلف صاحب پسر و دختری به نامهای آدام و لورکا است. کما این که او همواره به آزادانه زیستن شهره بود و معتقد نبود بتوان با برچسب زدن عناوینی مانند ازدواج و… به رابطه ای تحکیم بخشید و یکی از مضامین اشعارش هم دقیقا روابط آزاد جنسی بود و همین نوع زیستن هم شاید یکی از دلایل نگاه عمیق تر او به زندگی بود و همین روحی که به زعم عده ای از منتقدان آواز اندوه به شمار می رفت و از نظر خودش به هیچ وجه قصد نداشته که با اندوه ناشی از افسردگی مخاطب را آزار دهد. در یکی از مصاحبه هایش در ارتباط با زندگی و تأثیر موسیقی در زندگی اش عنوان می نماید:
آثارم همواره برگرفته از زندگی ام بوده اند، نوعی اتوبیوگرافی، یعنی امیدوارم چنین باشند. شبیه آوازهایم هستم ولی خود را آدم غمگینی نمیدانم و آوازهایم را هم غمناک نمی خوانم. موسیقی ام بازتاب شخصیتم است و شخصیتم بازتاب محیط اطرافم. همواره امیدوار بوده ام بتوانم آن چه را در اطرافم می گذرد، عرضه کنم. شاید آوازهایم را غمناک بدانند چرا که آمیخته به احساسات درونی اند، احساساتی که نخواسته اند به هیجان های روزمره و زودگذر تن بدهند. اما به هرحال خود را آدم بدبینی نمی خوانم. بدبین کسی است که ماتم زده و تلخ بنشیند در انتظار باران. آوازها باید درون شما جاری شوند و اگر فقط با گوش بیرونی به آنها گوش دهید، چیزی در آنها نمی یابید. مخاطبان من کسانی اند که با گوش درون به آثارم گوش میدهند. کسانی که آوازهای تجاری می خوانند، با خنده قطعه شان را اجرا می نمایند یا به این سو و آن سوی صحنه می پرند؛ چرا که حرفه شان این حرکات را ایجاب می نماید. آوازهای من جدی هستند و در کنار همه اینها روی صحنه هم جدی هستم چرا که نمیتوانم چیز دیگری باشم. فکر نمی کنم یک گاوباز در عرصه نبرد به فکر خندیدن یا نخندیدن باشد. او فقط به مرگ و زندگی و مبارزه با گاو وحشی می اندیشد. همواره سعی نموده ام حقیقتی در خصوص منظره درون بسازم. به خود می گویم: به راستی چه اتفاقی افتاد؟ حالا چه اتفاقی می افتد؟ به چی فکر می کنی؟ و سعی نموده ام با دقت به این پرسش ها پاسخ دهم. واژه های اشعارم در چنین فرایندی بروز می یابند و واژه های بعدی در پی هم می آیند. سپس خود را در جهانی واژه ها می یابی که البته قوانین خود را دارند. اما رویکرد من مستندوار باقی می ماند. هر روزی که آواز می خوانم و به موسیقی گوش میدهم، صدها انسان که نمی دانم کیستند و کجا به سر می برند، جان می دهند. ما در آخرالزمانی تمام نشدنی زندگی می کنیم، در کنار همه این ها هر چه پیرتر می شوید تصویری که از واقعیت ارائه میدهید غیرواقعی تر می گردد.
و حتی او در خصوص جوانی و شور و شوق آن دوران نظر متفاوتی دارد. بیست و پنج تا سی و پنج سالگی اش را که به یاد می آورد، فکر می نماید که بیشتر آدم ها در این بازه سنی چیزهای زیادتری در خصوص جهان دستگیرشان می گردد و این دوران را این گونه تعبیر می نماید که در این دوره آدم ها عظیم می شوند و چیزهایی را می بینند که پیشترها ندیده اند. انگیزه در آدمها جابه جا می گردد. می آیند و می فرایند. به مفهوم ازدواج، کار یا اجبار پی می برید. در این دوره گاه عقب نشینی می کنید و گاه بی باکانه و گاه ابلهانه جلو می روید. مسائل احساسی همواره به آنارشی و هرج و مرج نزدیک هستند و معمولا در این سن تکلیف تان را در این زمینه هم با خود روشن می کنید. همین نگاه او در کارهایش هم تأثیر نهاد و البته بدین گونه نبوده که بتوان گفت او از اول این گونه فکر می نموده؛ بلکه در آتشگه زندگی بارها سوخته تا خامیدن را به پختیدن تبدیل کند. او هم بارها عاشق شده و علی رغم این که به هیچ وجه دوست نداشت کسی در زندگی اش سرک بکشد؛ داستان عشق او به ماریان و سوزان در آثارش جلوه خاصی پیدا می نماید و کنجکاوی عده ای را بر می انگیزد.
کوهن این طرف و آن طرف با زنی زیبا اهل نروژ ظاهر می شد. نام زن جوان ماریان ایلن و عظیم شده حومه اسلو بود. قدیم ها مادرعظیم ماریان به او گفته بود: قراره با مردی آشنا بشی که زبانی از طلا داره. او فکر نموده بود آن مرد را در کنارش دارد: آلکس ینسن، رمان نویس نروژی که در حال و هوای جک کرواک و ویلیام باروز می نوشت. ماریان با ینسن ازدواج کرد. آنها پسری به نام آکسل داشتند. ینسن مرد خانه و خانواده نبود. به هر حال وقتی که پسرشان چهار ماه داشت، ینسن، به قول ماریان، دوباره با زنی دیگر نرد عشق باخت و رفت. یک روز بهاری ایلن همراه با پسر خردسالش در بقالی و کافه منتظر ایستاده بود. ماریان سال ها بعد در یک برنامه رادیویی نروژ خاطرات آن روز را چنین مرور کرد:
برای خرید به انتظار ایستاده بودم تا بطری آب و شیر بردارم. او در درگاه ایستاده بود و نور خورشید از پشت سرش می تابید. کوهن از ماریان می خواهد به او و رفقایش در بیرون کافه ملحق شوند. لئونارد شلواری خاکی، کفشی راحت و پیراهنی مردانه به تن داشت که آستین هایش را بالا زده بود و کلاهی بر سر داشت. آن طور که ماریان به خاطر می آورد، ظاهرا لئونارد محبت فراوانی به او و کودک نشان داده بود. ماریان مجذوبش شد: این احساس را با سلول های بدنم لمس کردم. نوری بر من تابیده شد.
به نقل از نیویورکر، کوهن میان بانوان پیروزیت هایی کسب نموده بود. او نغمه سرای اندوه بود و بعدها او را پدر خوانده غم نامیدند. کوهن در جوانی، چهره مایکل کورلئونه پیش از پیری را داشت. چشمانی گرد و تیره داشت، با پشتی اندک خمیده که حسن نیت و چرب زبانی اش جذابش می ساختند. جونی میچل که زمانی همراه زندگی کوهن بود و تا آخر عمر دوستش باقی ماند، او را شاعر خلوتگاه زنان توصیف می نماید. لئونارد بیشتر و بیشتر با ماریان وقت می گذراند. یک بار وقتی از هم جدا شدند (ماریان و آکسل در نروژ و لئونارد برای جور کردن پول به مونترال رفته) تلگرامی برای ماریان فرستاد: در خانه همه چیزی که نیاز دارم زنم و پسر اوست. با عشق، لئونارد.
در سال های میانی دهه 1960 کوهن شروع به ضبط ترانه هایش کرد و پیروزیتی جهانی به دست آورد. ماریان برای علاقه مندان کوهن همان شخصیت تاریخی و الهام بخش را پیدا نموده بود. تصویری خاطره انگیز از او که روی میز در خانه در هیدرا نشسته، زینت بخش پشت جلد آلبوم ترانه هایی از یک اتاق شد. کوهن و ماریان پس از هشت سال رابطه شان کم کم به هم خورد. کوهن به هم خوردن رابطه را چنین توصیف می نماید: مثل فرو ریختن خاکستر
کوهن بیشتر وقتش را به خاطر کار خارج از جزیره می گذراند. ماریان و اکسل تنها می ماندند تا این که به نروژ رفتند. ماریان دوباره ازدواج کرد اما زندگی روی تلخ هم داشت به خصوص برای اکسل که به بیماری هایی مبتلا بود. هواداران کوهن می دانند این ماریان بود که الهام بخش ترانه هایی مثل پرنده روی سیم، راهی به جز خداحافظی نیست و مهمتر از همه بدرود ماریان شد. ماریان و کوهن ارتباطشان قطع نشد. وقتی کوهن به اسکاندیناوی سفر می کرد، ماریان پشت صحنه اجراها به ملاقاتش می رفت. آنها با هم نامه و ایمیل رد و بدل می کردند، و هرگاه با روزنامه نگاران و دوستان از رابطه عاشقانه خود حرف می زدند، همواره از صمیمانه ترین عبارات استفاده می کردند.
تورهایی که در آن موقع اجرا کرد، لئونارد را در دید عموم عظیمتر و حتی محبوب تر ساخت. آهنگ هایش، چه قدیمی و چه جدید، عمیق تر، غنی تر و مهم تر از همواره به نظر می آمدند. و در دهه 1990 دوباره حس انزوا و سرخوردگی به سراغش آمد تا او یک دهه را دور از اجتماع به سر برد. به تمرین و زیست به شیوه زندگی بودایی سپری کرد تا در نخستین سال های قرن 21 دوباره به صحنه موسیقی و شعر باز آید و قطعا همین امر اثبات می نماید که اجراهای درخشان و متفاوت او جدای از خلاقیتش در ملودی سازی، بر جذابیت کارهای او می اضافه کرد: اگرچه بعضی از منتقدان معتقدند کارهای او بیشتر از آن که شبیه به اثری موسیقایی باشد، دکلمه اشعار اوست؛ اما در جهان به غایت وسیع موسیقی هر کسی می تواند دست به هر کاری بزند. همان گونه که با ظهور مؤلفی نظیر تام ویتس تمام معادلات به هم خورد و زمانی که او هم اشعارش را در کنار موسیقی اش به صورت دکلمه وار در کافه های شبانه می خواند دیگر همه پی بردند که خط و رد لئونارد کوهن در نسل های بعد از او هم هویدا است؛ هرچند که کسی نظیر تام ویتس هیچ گاه در هیچ جایی نگفته که مستقیم تحت تأثیر کوهن بوده است و بیشتر خود را تحت تأثیر کسانی نظیر فرانک سیناترا، باب دیلن، لرد با کلی، هوگی کار مایکل و… می دانسته؛ اما راه منحصر به فردی که تام ویتس از ترکیب دکلمه با موسیقی در ابتدای راهش برای مخاطبان به نمایش گذارد، بی شک تحت تأثیر نسل های پیش تر از او و افرادی نظیر کوهن هم بوده است.
گرفتاری در مخمصه پیری و روبه رو شدن با مرگ هم برای کوهن موضوعی عادی محسوب می شده و یا شاید بهتر بتوان گفت او آن قدر با این موضوع در ذهنش جنگید تا توانست آن را شکست دهد. او پیش از مرگش مرگ را بارها لمس کرد، کوهن توسط ایمیلی از دوست نزدیک ماریان، به نام جان کریستین مولستاد، متوجه شد ماریان از سرطان رنج می برد. در آخرین مکالمات شان ماریان به کوهن گفته بود خانه ساحلی خود را فروخته تا بابت هزینه های اکسل آسوده خاطر باشد؛ اما ابدأ اشاره ای به بیماری خود ننموده بود. کوهن فوری دست به قلم شد و برای ماریان نوشت:
خب ماریان، به زمانی رسیده ایم که واقعا خیلی پیر و فرتوت شده ایم. فکر می کنم به زودی به تو ملحق خواهم شد. بدان که خیلی نزدیک به تو و در پشت سرت هستم، آن قدر که اگر دستت را دراز کنی، دستم را خواهی گرفت. و میدانی که همواره عاشق زیبایی و خردمندی ات بوده ام. اما نیازی نیست بیشتر بگویم؛ چون خودت همه را می دانی. اما حالا، تنها می خواهم برایت سفر خوبی را آرزو کنم. خدا نگهدار دوست خوبم. با عشقی بی کران تو را در خاتمهی جاده خواهم دید.
در دورانی که کوهن به سر می برد، ظاهر دیدن مرگ آن چنان هم امری حیران نماینده به شمار نمی رود و آن چنان از شنیدن واژه مرگ دچار نگرانی نمی گردد. خود در این باره می گوید: در مفهوم خاص، با وجود این مخمصه معین (پیری) نسبت به دیگر دوره های زندگی ام، کمتر نگرانی دارم. مسلما به من توان می دهد با تمرکز و تداوم بیشتری نسبت به دورانی کار کنم که وظیفه خرجی دادن، شوهر بودن و پدر بودن را داشتم. چنین نگرانی هایی در این مقطع اساس رنگ باخته اند. تنها چیزی که علیه یک فراوری کامل می تواند عمل کند، شرایط جسمی ام است: به هر حال همه تیله هایم را دارم. در زمینه شخصی شهرت و ثروت دارم. شرایط هم مهیا است: دخترم با فرزندانش طبقه پایین زندگی می نمایند. پسرم پایین همین خیابان دو چهارراه آن سوتر است. بینهایت شکرگزارم. دستیاری دارم متعهد و ماهر. دوستی دارم مثل باب دیلن) و یک یا دو دوست دیگر که زندگی ام را پربار می نمایند. بنابراین از این لحاظ بهتر از این نمی گردد…
کوهن در 10 مارس 2008 به عضویت تالار مشاهیر راک اند رول برگزیده شد و در مراسم جایزه گرمی سال 2010 در لس آنجلس جایزه یک عمر دستاورد هنری را دریافت کرد. کوهن در سال 2011 برای مجموعه آثارش که بر سه نسل در سرتاسر جهان تأثیر گذاشته است، جایزه شاهدخت آستوریاس - یکی از معتبرترین جوایز ادبی اسپانیا - را دریافت کرد. هیئت داوران جایزه شاهدخت آستوریاس در خصوص کوهن گفتند که او تصویری آفریده است که در آن، شعر و موسیقی در هم آمیخته اند و به ترکیب گران بهای تغییرناپذیری بدل شده اند
وی در 10 نوامبر سال 2016 درگذشت. در 17 نوامبر 2016 مدیر برنامه هایش بیان کرد که کوهن در شب مرگش در منزل خود در لس آنجلس، زمین خورده و بعد در خواب فوت نموده است. او گفت مرگ کوهن ناگهانی، غیرمنتظره و آرام بود.
منبع: یک پزشک