داستان داستان های همگان
به گزارش باشگاه فوتبال بارسلونا، خبرنگاران ؛ مصطفی فعله گری ـ داستایوسکی در شهر ما زندگی می کرد. کنارِپیاده رونشین بود. روی پارچه ای پهن می نشست و در کنار کتاب هایی از نویسندگان هزارچهره ادبیات ایران و دنیا، روزگار شهر گرمسیری ما را از سرمی گذراند. بر بساط کتابفروشی مردی میانه سال و خوش سیما، با یک کلاه سبز سیدی بر سر.
یکی از کارهای همیشگی من، از آن بازی های بزرگانه من، در خردسالی نه چندان بچگانه ام، ملاقات با مهمانان سر سفره سید کتابفروش بود، پس از رهیدنم از مدرسه و دوان شدنم در هوای آزاد کوچه ها و خیابان های قصرشیرین.
میکی اسپلین، ویکتور هوگو، سعدی ، پروین اعتصامی، علی محمد افغانی، عزیز نسین... نام ها بسیار بودند و گاه به گاه نیز بر آنها افزوده می شد و یا چندتاشان رخت برمی بستند و سپس بار دیگر با کتاب های دیگرشان بازمی گشتند به مهمانسرای مردی که کلاه سبز سیدی بر سر داشت...
خودم را به بساط پرکتاب سید کلاه سبز می رساندم و به بهانه ها و با آمدوشدهای شیفته وار، از کنار کتابفروشی بی دیوار و در و بامش می گذشتم و با گرسنگی سیری ناپذیر چشم هایم، کتاب هایش را تماشا می کردم و نام های سخت و آسان کتاب ها و نویسندگان و نقاشی های روی کتاب ها را، چندین وچندهزار بار بازخوانی می کردم؛ باشتاب و شادمانی و رنجی آمیخته به هم.
من از آن کتابفروش پیاده روهای شهرم، که هرگاه و بی گاه، دکان بی بام و دیوارش را در یکی از خیابان ها یا بر سرکوچه ای وامی کرد، کتاب های جورواجوری می خریدم و به خانه می بردم. کتاب های نقره ای، کتاب های طلایی، شیرمرد، یل و اژدها، گورستان وحشت، اسکلت خون آلود، نبرد تبهکاران...
داستایوسکی، پرداستان ترین نویسنده ادبیات روسیه پیش از پیروزی انقلاب اکتبر می نماید؛ از هر نگاه و با چندین و چند صندلی. مبارز انقلابی، نادم سیاسی، دلباخته ناکام، زخم خورده خانوادگی، تبعیدی، زندانی سیاسی، مردم گرای سوسیالیست، روانکاو، عارف مسیحی، پاسدار ارزش های ملی روس، اندیشمند اجتماعی و سیاسی و اخلاقی، فیلسوف، منتقد فرهنگی، انسان شناس، ژورنالیست صاحب اندیشه و سبک، بازیگر و تماشاگر هماهنگ زندگی روزگار خود و بر فراز آسمان همه این صندلی ها، نویسنده ای سترگ و کم همتا...خواندن، در اتاقی کم جا، در پرتو چراغ گردسوز، دنیا واره ای برای من می آفرید که کتاب های آن مرد همواره به یادماندنی سبزکلاه، در گسترش و ژرف ترکردنش، بسی کارآمد شد. آن بیگانه کتابفروش بی دکان و فروشگاه سرگردان (که به ناگهان هم از شهر ما رفت و برای همواره ناپدیدشد) بی آن که از استادی خودش بر من اگه باشد، یکی از فراهم نمایندگان گوهر شب چراغ شب های پرخیزاب کودکی و شروع نوباوگیم شد. من، خواندن داستان های داستایوسکی را در بساط بی بساط آن کتاب رسان سرگردان، شکار کردم و خود، شکار پیکارگاه واژگان بی آرام آن نویسنده کم همتای تاریخ ادبیات روسیه و دنیا شدم. آیا کتابفروشی که کلاه سبز سیدی بر سرداشت ، با نگاه های غریب اما مهربانش، از درون همان داستان های داستایوسکی درنیامده بود؟
قصرشیرین، در مرزهای ایران بود؛ شهری در ته دنیا. رودخانه و باغستان های بی در و پیکری داشت که سر به پای کوهستان سفید اخ داخ می ساییدند. خسروپرویز، یکی از رشک برانگیزترین کاخ هایش را برای شیرین دلبندش، در میانه این رودخانه و باغستان ها بر پای داشته است. شهری پر از عطر لیموی شیرین و شیرینی خرماهای نابدل، در تک تک استخوان های من، سرشت قصری را، دم به دم بیدار و بی تاب نگه می دارد و من در هرکجای دنیا که باشم، هرخانه و بهانه ای را به بلندای کوهستان سفید اخ داخ، پر از ستایش نامه زادگاهم می کنم. من، یک قصرشیرین سرگردان در بیابان ها و خیابان های هستی بوده ام. اما این ادبیات بوده است که به این قصرشیرین سرگردان شده بیابان ها و خیابان های دنیا، چراغ های گرم گردسوز خاموشی ناپذیر می بخشد. فئودور داستایوسکی، یکی از چراغ افروزان ادبیات هماره همراه قصر دل و درونم بوده است، در دنیا بیابان ها و خیابان های چرخان گرداگردم: مگر می توانم، شب های خواندن رمان خوش برگ مردم فقیرش را ببرم از یاد قصرشیرین عمرم؟
بوی برگ های کتاب داستایوسکی، بوی نفت و آتش آن چراغ، بوی زیلویی که بر آن دراز کشیده بودم روی سینه و دنیا سرد و گرم داستان مردم فئودور، هنوز از یادم نرفته است. می دانم که یادها، همچون کارخانه ای بی خاموشی، آن بوها را همچنان دنباله زندگی صدهزارساله ام خواهدکرد، اگر پروردگار دنیا چنان عمری به من ببخشاید، اعجازوار، من از آن صدهزار سال اعجازوار، صدهزار داستان ـ یاد بیرون خواهم کشید، می دانم، بی هیچ اما و اگری. تازه: اگر صدهزار سال دومی به من ببخشاید خداوندگار اعجاز و حکمت، از نو به داستان های نگفته ای در سر و سینه ام خواهم رسید که همچون مه و ابر، از رودخانه یادهایم برخواهد خاست. سوسوی چراغ گردسوزان شب را نبرید از یاد تا من در نیمه های همان شب کهن، با فئودور جوان، سری به خانه یک بزرگوار ادب و اندیشه و فرهنگ انقلابی مردم روسیه بزنم: سرای آبستن بلینسکی.در قصر کاهگلی خانه مان، در ته دنیا، در پرتو چراغ گردسوزی کم نفت، کتاب مردم فقیرم را بازمی کنم. بی بی و باوه و برادر کم سالم خوابیده اند. من بیدار مانده ام تا با داستایوسکی باشم، با عمویی در دوردست های دنیا، با برادری بزرگ که تصویرش بر جلد کتاب، بی آن که بدانم چرا، در چشم و دلم اندوه می ریزد.
فئودور جوان بی تاب و شتابنده است و به سوی خانه مرد انقلابی روزگارآفرین می رود. من از کوچه پس کوچه های قصرشیرین، به دنیا خیابان ها و کوچه های پطرزبورگ می رسانم خودم را. از داستانی به داستانی دیگر، پا می گذارم. نویسنده جوان، مانند همواره عرق ریزان راه می رود. دم و بازدمش، دم و بازدم روسیه ای است که برای زیروروشدن به پاخاسته و راهی سرخ در پیش گرفته است.
ویساریون بلینسکی، مردی باریکه پیکر و گوشه نشین است. در این پیکر کم خوردوخوراک و بی خواب، دنیا گرم و دگرگون نماینده ای، خیزاب هایش را به هر کرانه تاریک و سخت می کوبد. روشنفکر به جان آمده دوآتشه ای که در برابر یکی از مهیب ترین دیکتاتوری های سده نوزدهم مسیحایی، دریاهای پیشنهادهای اصلاحی را رو نموده است و در انجمنی پرتپش، دم و بازدمش نیروآفرینی می نماید. داستایوسکی، با رمان تکان دهنده مردم فقیرش، رو به خانه این روشنفکر آزادی جوی شریف بی باک می رود. من از گام های داستایوسکی جا می مانم، اگر پابه پای او نشتابم. این تاریخ است: تاریخ ادبیات و انقلاب.
ویساریون بلینسکی، همین که دست نوشته رمان مردم فقیر داستایوسکی را می خواند، پشت سر نویسنده جوان می ایستد و به روسیه سرد استبدادزده فقیر و پابرهنه می گوید که فرزند پرسخنی از زهدانت پا به دنیا فرداهایت نهاده است. پیش از چاپ و نشر کتاب، شهرهای روسیه از پیغام بلینیسکی به لرزه درمی آیند: گوگول دیگری از مادر میهن پوشکین و لرمانتوف زاده شده!.کتاب اما در دهلیز سانسور گیر می نماید و هجوم حکومت مخوف پلیسی به انجمن انقلابی روشنفکر از روسیه در یکی از شب های سنگین و سیاه روسیه تزاری، دنیا را تکان می دهد. حکومت و تزارش، همه آمدوشدنمایندگان به خانه پطروشفسکی نحیف و کم خورد وخواب را بازداشت می نماید؛ اما چه باید کرد با پطروشفسکی؟ زبان حالشان این است که: یکی را می زداییم؛ چهل پطروشفسکی جایش را می گیرد. نه لباس درست و گران قیمتی می پوشند؛ نه خوردوخوابی دارند که بشاید؛ اما ببین چه می نمایند با جامعه و دنیاشان این روشنفکران لاغری که چند مثقال گوشت و استخوان و پوستند. گویی از ناف آفرینش خوراک و جان می گیرند، برای لرزاندن پایه های دم و دستگاه ما... این داستایوسکی زردنبوی لرزان وکم جان را تماشا کن. در آن اتاق های کم نور و سرد چه نوشته است برایمان: مردم فقیر؛ همین مان کم بود...
چنین است که در تاریخ استبداد و ستم، همه روشنفکران انقلابی به سینه یک دیوار چیده شده اند. روشنفکرانی که بیشترشان از متن بحران های تاریخ روزگاران برخاسته اند، به زندان و شکنجه گاه و پای چوبه دار کشانده شده اند. هنگامی که جلال آل احمد، در دفتر نخست وزیری امیرعباس هویدا، بامشت روی میز هویدا کوبید و به او هشدار داد که نباید قدرت جاودانه قلم انقلابی روشنفکران به هیچ وکم گرفته گردد، هویدا لرزید؛ اما کاری نتوانست بکند. استبداد و ستم، جلال آل احمد را می زدایند از پهنه گفت وگو؛ صمد بهرنگی را می کشند؛ خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان را تیرباران می نمایند؛ کتاب خواندن ممنوع؛ اجتماع ممنوع؛ اندیشه هم...بریزید به آن اتاق های کرایه ای تاریک و سرد. ببندید و بیاورید تا نشانشان بدهیم که نوشتن درباره مردم فقیر چه اندازه کره و چربی دارد برایشان؟
شکنجه، اعتراف گیری، توبه نامه نویسی، درخواست بخشش از تزار کمربسته خدا و مسیح؛ ورنه، زندان های سیبری و تیرباران و دار...
دخترکی می پایکوبید، در میان پیاده روی خیابانی در پطرزبورگ. دخترک جای گرمی برای خوابیدن پیدا ننموده است؛ پس، می پایکوبید تا خودش را گرم کند. داستایوسکی، در گوشه زندان هولناک، به آن دخترک بی خواب و گرسنه زردنبو می اندیشد. اگر ببرند تیربارانش نمایند، چه می گردد. خدایا! ای مسیحای پیشوای رنج دیدگان، من را، داستایوسکی جوان را پشتیبانی کن. نویسنده جوان سرمازده، در بند تاریک و بی روشنایی زندان، به آن دخترک بی نوا می اندیشد. در پیاده روی برف پوش کلان شهر تزاری، بعضی به گرد پاهای استخوانی و چرک پوش دخترک سکه می اندازند و می گذرند. چه چشم های شریف و نجیبی دارد آن دخترک! داستایوسکی می ایستد و تماشا می نماید. سرپنجه سرمازده دخترک، خمیرمایه گرم قلب و جان یکی از بزرگ ترین داستان آوران ستمدیدگان دنیا را ورزی دردناک می دهد...مصطفی، نمی خواهی بخوابی؟!... نفت چراغ گردسوز تمام شد. بوی سوختن فتیله خشکش را می شنوی؟؛ آوای گرم و آرام مادرم بی بی گیان است...
به خانه کاهگلی مان بازمی گردم. شب است. سپیده دم از پنجره کم آفاق اتاق دور است، دور دور دور...
در خانه کاهگلی، جان و روان، بی نفت و فتیله هم، فروزنده می ماند. چراغ از بی نفتی، خاموش و آتش نفت نوش کشته می گردد؛ اما، آتش جان و روانی که از سوخت ادبیات نوشیده است، خموشی و کشته شدن را پذیرا نیست. زنده و بیدار می ماند و به آن سوی پنجره تاریک اتاق می اندیشد: پایان داستان مردم فقیر، چه می گردد؟
داستان داستایوسکی، داستان سربرزدن ابر گرم دل آدمی از بن یخ و سنگ سیه روزگاران است. در تک تک داستان هایی که پس از آن شب، از روح اعظم ادبیات روسیه خواندم، این نقاشی آخرالزمانی، جان و تن و ته دلم را می لرزاند. داستان های نویسنده مردم فقیر گرفتارنماینده اند؛ مانند آن دژهای افسانه ای طلسم دارند: طلسم بیان سنگین و تلخ و تکان دهنده حقیقت رنج و آرمان انسانی؛ چنان و چندان که اسیرانش را وامی دارند تا چون خود نویسنده در پیشگاه رنج های بشری به زانو دربیایند و خون از دیدگان ببارند.داستان مردم فقیر، سپیده دم شب های روشن داستایوسکی جوان شد و برای من، روشنی بخش آشنایی با دنیا تاریک مردم فقیر روسیه ای که انقلاب خیز بود و بی تاب دگرگون کردن خویش و دیگران.
در داستان های داستایوسکی، همه بشریت، با همه پنهان و آشکارشان، صحرای محشری به دیدگان ما برمی نمایانند که در کارستان هیچ نویسنده دیگری رخ نداده است.
داستایوسکی، در همه عمرش، زندگی ننموده است، بلکه او همه زندگی را با سرپنجه های عمرش، با سرپنجه های لرزان و خون چکان عمرش، در هر دم و بازدم، رشته رشته، ریش ریش می نماید تا به ژرفنای هولناکی که بوی آن هم، هر تهمتنی را به هراس می اندازد، بشنود و به ما گزارشی ادبی، گزارشی بی مانند بدهد.اکنون، من دوازده سیزده ساله ام و به یکباره، در بارش ابرهای خون چکان گزار ش های مردی از دنیا جای گرفته ام که برای سازش با دنیا، دیده به دنیا نگگردده است. سلام و سازشی هم اگر با دنیا داشته باشد، این بیمارـبیدار-بی خواب گزارشگر، باز هم برای مزمزه کردن زخم های خویش در سازش ناپذیربودن با دنیا است. هر داستان داستایوسکی، از آن پس، برای من، چون کشیده دست هایی سنگین بوده است، بر سیمای شناختم از انسان و دنیا.
قصرشیرین، سرزمینی گرمسیری است و پطرزبورگ داستایوسکی، جایی پر از سرما و مه و برف؛ اما مردم فقیر در این دو شهر دور از هم، یک رنج را نمایانده است: رنج ژرف درونی شده و ریشه دوانده.
من، از همان کودکی که چشم باز کردم، در شهر خورشید و خرماپزان و رودخانه و تهی دستی زحمتکشان، از آن رنج زلزله ساز مردم فقیر داستایوسکی آگه بوده ام. اگر در پطرزبورگ، بلینسکی، پطروشفسکی و رزمندگان دیگری، با سرمای استخوان شکن ستم و نادانی درافتاده اند، من خود، از کودکیم در شهر گرم و باستانیم دیده ام که چه دسته ها و دلاورانی، با قلم و قدم و جنگ ابزار، جان زمین و زمان شان را برای پیکار با ستم انسان بر انسان به پیش خوانده اند.
در داستان های داستایوسکی، مردم، فقیر درگاه رنجند. آنان به نان رنج نیازمندند تا معنای رنجشان را بتوانند به زبان بیارند. این مردم فقیر ستمکش، به گفتن و شنیده شدن محتاجند. گدایی محبتی تبخیرشده در قحطی عشق، بیمار و بی خوابشان نموده و خوابگرد بام هایی نموده است آنان را، که تا قیام قیامت پایانی نخواهدگرفت. هر کتاب داستایوسکی را که، از هر کجای کتاب سرگشایی کنیم، دست هایی نیازمند محبت های تاراج شده، از لای واژگانی دعاوار بیرون می جوشد به سوی چشم ها و گوش ها و اندیشه مان.
همگان؟ دنیا داستانی فئودور داستایوسکی، داستان داستان های همگان است. هنگامی که کم سالم، رمان ترد و شنماینده غمبار مردم فقیر، به دنیا بسیار پاک و کم زخمم وزیدن گرفت؛ گرچه نتوانستم با همه نمودها و ماهیت های اثری چنان چندین لاله بیامیزم اندیشه و جان حیرانم را؛ اما خودم، خانواده ام، خانه کاروانسرامانند کرایه ای مان، کوچه باغچه خرما، شهرم، روزگارم و پایگاه طبقاتیم را در داستان زخم زننده پرعشق و گزند نویسنده توهم شکن روسیه دیدم.
تف خونین داستایوسکی، تا واپسین نفس های بیماری پیش از مرگش، و تا به امروز هم، به سوی سیمای تاریک و اهریمنی این ستمگران بارنده بوده است. نویسنده داستان های همگان، داستایوسکی بزرگ اندیش، نویسنده دشمنان مردم هم هست. شاید بسیار بیش از آن که باورمان بپذیرد؛ اما، نه در پسند اندیشه پلشت دشمنان مردم؛ بلکه با دشنه وارترین انگشت اشاره نویسنده مردم فقیر. هر سطری از نوشته های فئودور زندان چشیده و تبعید رفته و شکنجه آزموده و شناگر دریاهای ژرف درد و رنج بشری، میز محاکمه ستمگران رنگارنگ دنیا و جامعه انسانی است. تا واپسین دم، داستایوسکی، با کشف معارف پیچیده پیدا و پنهان هم، نگاه سرزنش اندازش را هرگز از ستمگران برنداشت. او می دانست، با تن و جان و روان شنماینده مهربانش هم آموخته بودکه ستمگران شرم سرشان نمی گردد؛ اما باز هم تا واپسین واژه هایی که پیش از جان سپردنش نوشت، ستمگران را برکنار نگذاشت از پرتاب زوبین های دادخواهانه اش. دربرادران کارامازوف رستاخیز فکری و فلسفی و معرفتی بزرگ ترین داستان پرداز تن و روان مردم ستمدیده تاریخ، گدازه های ستیزش با بی عدالتی را خاموش نگذاشت. روح اعظم ادبیات ناب انقلابی راستین، دریافته بود که: ادبیات جنگ افزاری جایگزین ناپذیر، برای براندازی نظم های مهیب عدالت کش هم هست.مردم فقیر داستایوسکی در همه جا هستند. در هارلم نیویورک، در دهلیزهای معدن های بولیوی و انگلستان، در پشت درهای کارخانه هایی که دیگر کارگر تازه نمی پذیرند، در گرداگرد شهرهایی که قیمت هر متر زمین و هر تکه دیوار آجری و سیمانی اش از خون بهای یکی از میلیاردها مردم فقیر، بیشتر و سنگین تر است. داستایوسکی هم هنوز هست و می نویسد؛ با نام ها و در جامه هایی دیگر. نوشته هایش، در شمارگان دم و بازدم شرف آدمی بازنشر می گردد. راسکولنیکف، کنار یک پل پرگذر، روی برگه مدرک دانشگاهیش نشسته است و کتاب های دست دوم رنگ ورورفته، می فروشد. نیه توچکای داستایوسکی، در جایی از ژوهانسبورگ، کنار یک پوستر تبلیغاتی کفش چرمی گران قیمت، بر سرپنجه های برهنه سیاهش، پایکوبی یک رقاصه سفیدپوست فرانسوی را به تماشا می گذارد، تا پول داروهای مادر بستریش را شاید فراهم کند. شاید، برادران کاراماروف، پس از آن همه ستیزه های فکری و خونین شان، اکنون به این باور رسیده اند که دنیا سرد و سخت و بی مهار سرمایه داری و پاره های شبه سرمایه داری پیرامونش، دیگر آماده فروریزی همه سویه شده و خودشان را به شنبه های شهرهای فرانسه رسانده اند تا پرچم های انقلاب را بار دیگر افراشته نمایند... داستایوسکی، هست و همچنان دارد می نویسد...
هنگامی که ستمگر و دارودسته هایش، به انجمن اندیشه پرداز پطروشفسکی و شاگردان بلینسکی هجوم برد، در همان ستیزه گاه درشتی که داستایوسکی و یاران فرهنگ ستم ستیز، تا پای چوبه های اعدام و سپس به تاریک ترین و سردترین تبعیدگاه دنیا رفتند، سرگذشت ستیزندگان با ضحاک و فرعون، از نو بازشکفته می شد و گرمایش سرمای سخت روسیه را لرزاند. دژخیم، انقلاب را بو کشیده بود و می خواست هر چشم وچراغی را کور و خاموش کند. اگر توانسته بود رستاخیز کشیش به جان آمده انقلابی (بوگاچف) را با جنگ افزار و پول هنگفت و ... تارومار کند، پس می بایست بتواند بسیار آسان تر، این جوجه روشنفکرهای تازه از تخم درآمده را هم درهم وبرهم بچزاند؛ ولی ستمگری که ادبیات را، روشنفکری را به هیچ می گرفت، هنگامی به خود آمد که مردم فقیر داستایوسکی از هزار سو، کاخ هایش را دوره نموده بودند و درفش خونین قیام های سرکوب شده بوگاچف و انقلابی های به خون خفته را، بسیار بلندتر برافراشته بودند.
مردم فقیر داستایوسکی در دیواربست هولناک و پر درد زندگی تهیدستان محصور نیستند؛ بلکه در آن سوی دیوارهای زندان تهی سُفرگان هم از مردمان فقیری نشان به ما می رساند که اندوخته های سنگین و رنگین و ننگین دنیوی دارند؛ اما تهی سفره تر از هر مردم فقیری هستند. آنان که همگونه کوسه و کفتار به داده های پروردگار بر پهنه هستی هجوم برده و مهر مالکیت دژخیمانه شان را بر آنها زده اند، همینان هم، آری مردمی فقیرند از منظر شگفتی نمای نویسنده تحقیرشدگان و همزاد و اهریمنان.رمان مردم فقیر، همچون زندگانی، چنین می نماید که ساختاری دم دستی و بی فراز و نشیب دارد؛ اما به راستی، بسی سازه و لایه آشکار و پنهان در آن هست که با هر بار کاوش، ما را به دنیا پنهان تری می رساند. نامه نگاری های درون این داستان، بیش از آن که قایق های کاغذی عاشقانه ای باشد، گفت وگوی داستان داستایوسکی جوان است با دنیا و انسانی که اندک اندک، دیالکتیک رنج و شادمانی را بر او آشکار نموده اند و راه گریزی هم از نشستن بر یکی از کفه های ترازوی این دیالکتیک نیست. توان آتشفشانی داستایوسکی از همین رمان بالنده و پرمغز پملاقات شده است. رمان های بزرگ او -که به پنج فیل ادبیات روسیه نام دار هستند- از همین دانه جوان، از این رگ پرخون لرزان و داغ برون افشانده شده اند. چشم های بی خوابی کشیده راسکولنیکف، از پس نامه نگاری های تکان دهنده درون همین رمان ترکه وار، باز می شوند و به درون ما، درون تک تک ما، مخاطبان داستایوسکی، رو به ما فراموش نمایندگان ستمگر خویش، نگاه رستاخیزوار می اندازند.
منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران